تو رفتی و مهر در دلم پژمرد احساس لطیف دود شد و به هوا رفت . دگر هیچ کس و هیچ چیز نتوانست التیام بخش دل دردمندم باشد .
من در غبار بی کسی گم شدم و به مانند مجنون سردر گم ماندم دلم هوای پر گشودن داشت و روحم در حسرت یک لحظه پرنده شدن بال بال می زد اما چه کنم که نشد .
حالا هر روز از خودم می پرسم برای چه باید بمانم وقتی همه ارزوهایم از بین رفته اند .
من از دنیا هیچ نمی خواهم ، فقط می خواهم بدانم چه کسی می تواند پاسخگوی متلاشی شدن رویاهایم باشد .